چشم هایم امروز
در مسیر همیشگی ام
آوخته پیر زنی شد که
با چنگ و دندان
_ و البته دندان های کرم خورده یک در میانش _
چادر سنگین سیا هی را به سر نگه میداشت
با دستی
آویزان میله اتوبوس
و با دست دیگر
صلوات شمار را می فشرد
و پله های مذهب را بالا میرفت !
ندانستم که دوستش دازم یا که نه ؟
باور کنم دوباره
بهانه ای شده ای بر پاکنویس کردن
چرک نوشته هایم ؟
با این تفاوت که اینبار در آغاز فصل
دیگر به نام خدایی نخواهد بود
و کاغذ ها خطی به سنیه نخواهند داشت
سفید سقید
راستی یادت باشد من جویده ام
پاکن های ته همه مداد هایم را ؟