حس میکنم برادر خوبمو گم کردم !
همیشه حتی وقتی می دونست وبلاگم خالی میآمد و دلتنگی میکرد
ولی الان؟
می دانم چه اشتباهی کردم
دلم خیلی براش تنگه ......بیشتر از همیشه
همین الان با ها ش خرف زدم ولی ........
عوض شدیم!
نمی خوام میونه تاریکی من تو حروم بشی
نمی خوام ازت
نمی خوام مثه یه شمع بسوزی برام وتو تموم بشی
برو تو بزرگی میخوام فقط آرزوم بشی..
برو دوستی جون برو......
در شاهراهی روانم . خسته از همهمه ی خیابانها دستم در ابهام هر کوچه اش میپیچد . تمام کوچه ها بن بست!
کوچه های بن بست .
دختران تنها
طعمه های کور
و در انتهای هر کوچه اش نمایشی بر پاست ...گرگم. گله میبرم.
_ چپون دارم نمیزارم
و دخترکی پابرهنه میپرد به درون شاهراهم
به دنبال کوچه ای بی انتهامو کو چه ای که شبانی ام را گرگی به دست نگیرد
و تو ای خدای پدر
به کدام گناه نکرده ام تمام کوچه راهم را بن بست زدی ؟
و چرا ؟ و هزار بار چرا ؟ ما را از عدم خویش به این کوچه ها سرازیر کردی ؟
بر چیدن سیبی آ یا چنین رنجت داد که ما اینگونه تاوان پس میدهیم ؟
و خال تو ای شبان بازیگوش من
ترا چه شد که شبا نی ات را بر ما دریغ میکنی؟
من در این خیابان ها کوچه ها شبانی دیگر از جنس خاک میخواهم و دریاب و تو دریاب
که در این سرزمین دهان هیچ گرگی نیست که بوی خون ندهد