شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

 

 

من کی ام ؟ این تفاله ی مست وملول بی خانه و یا آن خورده روحی رنجور که هر روز کسی شرافت له شده اش را کتک میزند ؟

از تو ای کودک کودن کاهگلی خسته ام .. در گیرو دار هستی ام که به یکباره ریش هایت را رها میکنم

با سقوطم همسیرمو در این راه روحم در تلاطم برای رهایی از کالبدم است .

روح من باید برو و در یک شتر حلول کند و جسم هم به درد سلاخ خانه ی آدم های بی پدر میخورد. ترا و من را چه سود از این همه اندیشیدن ؟ ترجیح میدهم بی وقفه راه بروم و تنها باشم وتو حق نداری که به من حق ندهی  زیرا که حقم را میستانم آوارگی حق من است سنت من است

جدا میشوم از تفاله ام زیرا که جسم ام این سگ ولگرد گازم میگیرد و پاچههای روخم را تکه تکه میکند و وادارش کرده چون خودش پارس کند

 

 

ردپای شرم را روی  گونه ام دنبال کن

وقتی که

سکوت دستانت

چهارچوب بدنم را خم میکند

و دیدگان نجیبت

ـ مصرانه ـ

زانوانم را اسیر خاک !

ای مصلوب من

هورای اهورایی تو خویشتنم را به خود گرفته

 و وام میدارد

هستی یر به دارم را

این منم

یاس وحشی این بائ و بر

که هر جا طلب کنم بر ساحت متبارک زمین پهن خواهم شد

 چگونه است که این طفل معطر زمین

که پروردگار به وسعت هفت آسمان آزادی اش داده

تن می ساید به اسارت زمین .زمان ؟ ؟

و بار تمام پلشتی هایش را

تو شباته ها و شبانه ها بر خود سوار میکنی

_بیمزد و بی منتی چند

بر خویش میکشی هر آنچه را که ما بر زمین گذاشته ایم

مهرا من چه شایسته ؟

که ریشه هایم به خاک چنگ میزند

سایبان صلیبت را 

چه لایق این نیم وجب قدی که به آسمان کشیده ام؟

آری

مرا برازنده ی هیچ پدر ی نیست

نه بر زمین و نه در آسمان !

 

 

 

بادرونی که برونش جداری است شیشه ای تا تمام بطنم را و نوسان شریان هایم را ببینی در برابرت می ایستم و می اندیشم که تو با آن زره که به تن کرده ای خود مهربانت هستی یا دیگری ؟ ولی رنگ آن چشم ها ی اشنا که حتی در زیرسایه ی کلاهخودت هم باز می شناسمش بر انم میدارد که دوستت بدارم

 دلتنگ دیدنت نیستم.گاه شوق دیدنت میآید و بی محلی کوچکی که میبیند میرود. هوای با تو بودن درون اتاقی حبس شده است و فقط گاهی که میروم به آن چهاردیواری گریزی میزنم به تو  و برای آنکه دوباره تکرار نشوی اتاقم رابا تو تنها میگذارم. اتاقی که هوای با تو بودن درونش تبدیل شده به یک عادت و دیگر مهری نیست که بخواهد آب و هوایی داشته باشد

ثانیه ها سیر تکاملشان را طی میکنند و جایشان را می دهند به بعدی ها و بعدی ها ... تو و من نیز چنین می کنیم. ولی من تا به آخر  جای ترا خالی میگذارم و حتی نمی خواهم دیگر با خودت آن حفره را پر کنم. حفری های که درونم گود شده بود  و تمام من را به درونش میکشید .. حفره ی تو!خفره ای که بودنت آن را پر کرده بود و رفتنت نقطه ی سیاهی است عمیق که هیچگاه دیگر پرش نمیکنم

و تو و آن اتاق لبریز از ترا میسپارم به کتابهای  کودکی ام!
 

 دوستم نمیداری دوست من ! رنجم میدهد. حال که من یک صدا توام  کوک نیستی و مخالف میزنی . چشم های مهربانیت راباز کن و ببین :

من  خود را به زمینت میکوبم و در برت رشته رشته میکنم هر آنچه را که رازی است و می سوزم و میسازم تا در تاریکی ام نبینی . وتو !  وتو هزار ها افسوس مرا در غرور پوشالی ات له میکنی و با دستمالی که بوی تمسخر هایت را میدهد جمعم میکنی.

رحمتت را بیدار کن . خسته تر از آنم که التماست کنم. هر انچه را که داشته ام بلعیده ای .اندک دارایی ام  ته ماتده ی غرورم است که در دستهایم جان میدهد که آن را هم گذاشته ام برای خرج کفن و دفنم

بیدار شو و از خویشت بپرس چرا چنین میکنی ؟

 

بادکنک من !

آنقدر ستایش هایم را در تو  دمیدم که باد کردی و ترکیدی. حال هزار تکه ات را جشن میگیرم.بیاد نمیآوری که در به هر کس و ناکسی بستم تا تو همه کسم باشی  ولی آنگاه تو هر شب که در برت گرفتم  بوی هرزگی هایت  را ارمغان آوردی

به خاطر نسپردی آن شب سپرده به تو منم! حمالزاده ی کودکانت کسی که نجابتش را ارزانی هستی کپک زده ات کرد . همای سعادتی که اقبال بلندش در گرما گرم بوسه هایت کهیر زد

هیچ را به یاد نمی آوری و تکه تکه هایت نیز به یاد نمی آ ورند !

کنون شب ها تا به صبح هزار تکه شدنت را پایکوبی میکنم

 

میخ صلیبت

با قامت بلند فریاد می گویمت :

اینگ منم میخ صلیبت که بر تو فرو آمده است  تا مصیبتهای آدمی را پایانی بخشی. مجری نمایشنامه ی تو ام ای مصلوب . بر تو ارزانی  میدارم درد هایم را  و جسمت را به صلیبت میکشانم و تمام درد های گذشتگان در من خلاصه میشود و بر تو سوار!