شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

یک دلتنگ کوچلو

گاهی میخوام دلمو بر دارم و برم پشت دلتنگی هام اردو بزنم ! نمی دانم چرا دلتنگ تو شدن واسم شده یک نیاز ؟
کوچلو که بودم همه را توی دلتنگی هام سهیم می کردم دلی این فرق میکنه !!!!! دلتنگی تو فقط ماله خودمه !!
دوست دارم وقتی دلم تنگ میشه آسمونم بباره ولی این جا اینقدر گرم و خشک که شنیدن اسم باران یک خاطره است
شباهنگ یک دلتنگ کوچلو

در ان سیه فام

که تنها دلبستگی ما

بی تفاوتی واژه هاست

چگونه نان را از هر طرف بخوانی نان است ؟

دختری....

دختری با سکوت مرگبارش
 در انتهای زمانه ایستاده است

در یاس الود ترین فصل ها
در کنار گلهای بابونه به اواز تنها قناری فصل دل سپردم
 تا در بهار دیگر او را همراهی کنم
و تو در غم نان فردا
تمام اوازهایت را از یاد بردی

من در  تابوت زار این همه بی پناهی
 به ۳/۱ قارقار کلاغ قانعم
 و در بغض الود ترین
ساعات مرگبار این شب
من مست خواب اطلسی
و در خفته زار سکوت و سکون
در تلاطم یک ستاره منبسط شدم
و اهنگ شب در تمام لحظه ها
همراهم تا ابدیت
من در ابهام یک پنجره غوطه ورم
و صدای باران....
دوران کودکی ام را باران شست و
من در تنهایی ۱۷ ساله ام شناورم
من ماندم و تنهایی
و تنها ترین تنهایی هایم را با کوچه قسمت کردم
وروزی خدا امد و روی تنهایی هایم رنگ اشید
من تا صبح در عزای
مرگ عروسک هایم نشستم
و گریه های مرا در سوگ آبنباتهایم هیچ کس فراموش نخواهد کرد
کودکی هایم  را باد با خود برد
و من ۱۷ ساله شدم  و در این ۱۷ سال
دست در دست تمام شمعدانی های شهرمان
در پی ابدیت دویدم
پشت بابونه خیمه زدم و
فریاد های شادی ام
را برای تمام این جانداران دو پا هدیه فرستادم
 اما در این شهر بی ایینه
 هیچ کس پاسخ نمیدهد !
من هر شب
 برای نان های خشخاشی شهرم دعا میکنم
و ستاره ها را
به مهمانی خالصانه ی دو اطلسی دعوت میکنم
و من
زنده تز از دیروزم


سوم دبیرستان!!!!




من پول ندارم و پوتین مخوام !

یک پوتین خوشگل تو گیشا دیدم. الان پول ندارم بگیرم ول پوتین می خواممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
اخ یادش بخیر ! یک خاطره تعریف کنم. ( جای شاهین خالی که عاشق خاطره نویسی بود )
سال سوم دبیرستان بودم. میدانید که یک دختر که مثل من به قول معلم ها آتیش پاره باشه سال سوم دبیرستان را  خیلی خطری رد میکنه. اخه سال آخره کسی جرات نمبکنه بهت گیر بده و تازه کم کم احساس میکنی دیگه مدرسه بی مدرسه و برای همین دیگه هر کاری میخوای میکنی!
منم که  آدامس خروس نشان به قربانم بره پارسال مدرسه را ترکاندم. یک مدت تو مدرسه پوتین سربازی میپوشیدم. و تو را هرو ها رژه میرفتم . یک دفعه هم کفشامونو با یکی از دوستام که در مقابل من خیلی خانم و با وقار میزد ( و البته من از راه به درش کردم  ) عوض کردیم لنگه به لنگه !.وای تو خیابون انقدر جدی راه میرفتیم و بحث سیاسی میکردیم . و هر کس که نگاهش به ما میافتاد ازمون فاصله میگرفت . جنگلی هستی تو ای انسان ! خیلی خندیدیم.
یادش بخیر .
الان از اون همه انرژی فقط یک قسمت مانده و اونم فقط در مواقع خاص خرج میکنم.
زندگیه دیگه همیشه که ادم یک جور نیست مگه نه ؟

حیف نیست وقتتان را با نوشته های من ضایع میکنید ؟
یا علی

سیب زمینی ها !

سلام!
امروز دوست داشتم تمام سیب زمینی های دنیا رو قربونی نفسهات کنم . و تو را می توانم تصور کنم وقتی که  با لذت به صدای فریاد انها توی ماهیتابه گوش میدی  و مثل یک  بچه بی تان  به خاک سپردن آنهایی ولی  لنگ دراز من  هیچ فکر کردی سیبزمینی ها چه گناهی کردند که زنده بگور بشوند ؟ ـ و تو با چه لذتی به قتل آن ها زیر دندانهایت اصرار میکنی ـ تمام سیب زمینی های دنیا فدای لحظه های ارا مشت بابای من  !

پ.ن  این بابا با همه ی بابا های دیگه فرق میکنه . این بابا ی من از من کوچک تره و منم که جودی دخترش هستم از اون بزرگترم.  گاهی من مامان بابام هستم. و لی فعلا که فقط مثل یک جودی دنبال بابا لنگ درازم  میگردم .
 

من هنوز یک بچه ام !

من هنوز یک بچه ام سا ده ی ساده
همه ی دنیا سوار و من پیاده
همه رفتنو به منزلی رسیدن
تنها من موندمو  من موندمو جاده !
چه باید کرد ؟
ه باید گفت ؟
چه باید دید ؟ چه باید دید ؟

برای بابا لنگ دراز خودم !

با همه بی سر سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

راه های را اشتیاق غمگین پیموده شدن در هم میپیچاند و اینگونه جاده ها  در هم گره می خورد و پیچ ها را تمامی نیست . نقطه ی شروع راهمان بر روی هفدهمین خم به هم رسیده . از ان پس خمها به درک مشترکی رسیدند که به موازات هم تا  نمیدانم کجا پیش خواند رفت

یک جوک !

ه ه ه ه ه ه
می خوام یک جوک تعریف کنم . خودم که خیلی باهاش کیف کردم 
یک روز از یک همشهریه... میپرسن شماره ی موبایلت چنده ؟ میگه :
صفر نهصد سیزده  چهارصد و پنج و دویست و شش زانتیا !

صدای دوست میاید به گوش دوست

گوش کن !
صدای دوست می اید به گوش دوست !

آ قربون دوست ...
نمیدانم ماه سال قرن هزاره ی چندمی است که تو مرا ساکن شدی و من ترا به یکباره بالغ!‌
نمیدانم  ولی گاهی حضور نمناکی  ریسمان های حضورم را محکم میکند  و تو در مسکن من در گرما ی نابا وری هایم برای با لگد هایت اواز میخوانی .
بخوان مادرم بابا ~!

مادرم سارا

سارا سارا
روس همه ی نامردی های زمانه را تو با مهرت  کم کردی! و من مبحوت یک پر محبت توام
اسارتت می کاهدم که تو اسیر محبتت هستی .و دلت درگیر بخشندگی هایت !و من ترا  تنها برای دستهایت دوست دارم
سارا من را که به مثل اگر هایت کودن را ه میبرم موقف کن . از من فاصله بگیر بلاهایم را سپر نباش  دلم چرکین است از همه ی سالهایی که تو مدفن دردهایم بودی!
سارا سا را سارا! سارایم کوچه باغ های چایخانه چایقوز آباد  همه بوی ترا می دهد و هنگامی که من قلم به دست میگیرم کلماتم مست دستهای توست
فکرم در سایه ات که سایه ام است و هر دو سایبانم هستید آرام میگیرد
مادرم سارا !


این متن    را شاید نفهمید که چرا نوشتم . ولی برای یکی از  دوستای مدرسه ام است که این روز ها حال و هوای بدی داره براش دعا کنید.