چشم هایم امروز
در مسیر همیشگی ام
آوخته پیر زنی شد که
با چنگ و دندان
_ و البته دندان های کرم خورده یک در میانش _
چادر سنگین سیا هی را به سر نگه میداشت
با دستی
آویزان میله اتوبوس
و با دست دیگر
صلوات شمار را می فشرد
و پله های مذهب را بالا میرفت !
ندانستم که دوستش دازم یا که نه ؟
...