در تختم مچاله میشوم
در این فکر
که تنها دلخوشکنک این روز های بلند و داغ
اسپند دود کردن های شبانه ی توست
که باز میکند گره کور افتاده بر شاهرگ روزمرگی هایم را
... و شاید
چشم بدی را
کور
که نمیتواند ببیند
" کسی در آن سوی شهر اسفندش را به سمت من فوت میکند !"