شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

شباهنگ

این جا که منم نیش مار نوشابه ی گل ارمغان می آورد ....فسانه نمی گویم

سال نو لذیذ ویا شاید کمی هم کسل کننده .... 

وبی شک دلتنگ ! 

همیشه از فعل ها گریزان این بانوی فروردینی  

 

همیشه .....

و  تنها خیانت است که می ماند

خدا از خدایی من را کم کند که اگر خدا بودم  

هیچگاه وضعتان این چنین نبود . 

 

می ترسم از فریبی که از تو نخورده ام .  از خیانتی که از تو ندیده ام . چگونه میشود تو اینقدر منزه باشی ؟ آن هم با آن همه اشتباه من؟
می ترسم از حقی که کف دستانم نگذاشته ای از بلایی که به سرم نیاورد ه ای.
از تاوانی که هنوز پس نداده ام . از خشمی که بر سرم خالی نکرده ای.
از بزرگواری تو می ترسم واز خویشتنداری ات و  بیرحمی که خویشت را نابود میکند نه مرا ... هنوز مرا گزندی نیست ولی میترسم از عشقی که نم میگیرد.


عشقم را اتو میکنم تا چروک سالها از رویش برود .صاف شود . تا دیگر مچاله نباشد . جوان باشد همچون روز های جوانی اش !
 
____

نور میرود  

تو می ایی  

در این تاریکی  

چشم های همیشه شب تو  

چون همیشه  

افکارم را زخمی میکند  

به عادت همیشه در این ساعات شب  

با تو حرف میزنم  

با توهمی از تو  

با خاطره دوری از اشناییمان  

ویا شاید با خاکستر ها که بوی ترا میدهند  

شاید .... 

راستی چرا همیشه بوی خاکستر می امد وقتی که تو می آمدی ‌؟  

نه اینها شعر نیسنتد فقط نوشته هایی است که میانشان انتر زیاد زده شده است . سطرسطر نویسی اینها از ذوق شاعرانه نیست از بازیگوشی انگشتان من است که هر جا که عشقشان بکشد اینتر  

میزند . 

وچرا وقتی که نیستی بوی خاکستر باز هم میآید  نمیدانم این سوال ها از کجا می ایند که نه سر دارند نه ته ... بعید نیست تراوشات مغز خاکستر شده من باشد.. آه یافتم تو بوی خاکستر نمیدهی بوی خاکستر از مغز من  می اید

ببین جواب ها در شب چه بی ادعا سر و کله شان پیدا می شود . در شب همه چی وارونه است .. حتی سایه ها !   

مغناطیس  شب است که مرا با خاکسترت همبستر میکند  

 اری این شب گور به گور شده  مرا بیمار میکند 

آری 

 نور میرود 

شب میشود  

تو می ایی  

با چشم های همیشه شبت مرا بیمار  میکنی ... 

تب میکنم . 

 تاب می اوری 

 چگونه تبم را تاب میاوری ؟ 

شاید خدا ترا نیافریده باشد که بعید نیست  .... بعید نیست من ترا شبانه ها رج زده باشم در بستر افکارم . جایی میان خواب بیداری ... معلق در نعشه گی تنهایی هایم !    

آه یادم آمد ترا بر روی  شیشه اتاقم دیدم . همان زمان که بارون می امد و من بوی خاکستر نم خورده سیگارم را با عشق فرو دادم ! از نفس خود بر شیشه دمیدم و انگشتانم ترا بر شیشه تراشید ..... افریدمت . 

و تمام خاکستر ها را بر سرت ریختم و هرچه شد بر سرت کوبیدم و هر زمان که خواستم محوت کردم و باز ترا دمیدن و جز این از من انتظاری نمیرود . ربم با من همان کرد که من با تو میکنم. 

این بار .. امشب فقط ترا نگاه میکنم که قطره های اب چگونه از شیشه پاکت میکند. تاب نمی اورم  . نبودنت را تاب نمی آورم !  

 

نبودنت را تاب نمی آورم ....  

 و این است فرق من با خالقم که من نبودنت را  تاب نمی اورم و اون تاب می آورد . 

 تبم را تاب می اورد . نبودنم را تاب می اورد

چونانی نیستی که در خور پیراهنم باشی تا ترا بگسترانم بر تمامی جانم !

واگر باد بیاید ؟

سرم گردن کشی می کند و سر گردان یک آن با تو بودنم . به ریش هایت آویزانم  و تاب میخورم .... و تاب می خورم  جایی میان زمین و هوا ... مردد در آفتادن ویا چنگ زدن و تاب می خورم  ...  رها کردن و یا آویختگی  و تا می خورم.... خونم منجمد میشود ولی همچنان تاب میخورم ... واگر به یکباره باد بیاید   ؟

از تو گذشته ام اما یاد و خاطرت سر بر می آورد از سایه های روی دیوارم .  و ترس از تکرار گذشته ها در دندانهایم جان میگیرد و سکوت رختخوابم را بر هم میزند آسایش خواب میرمد از من و هشیاری  پی در پی نیشگونم میگیرد . گذشته هایت بر من حرام میکند مرحمت یک آن خفتن را !

در این آشفته بازار بی کسی مرا بگوی که  پناهنده ای نمی خواهی   ؟